در حالی که دستهاشو پشتش قایم کرده بود با شیطنت گفت: "چشمهاتو ببند. برات یه سورپریز دارم!"
خندید، چشمهاشو بست و با ناز گفت: "خوب... بگو چیه؟!"
وقتی چشمهاشو باز کرد و سیب سرخ رو جلوی صورتش دید باورش نمیشد. با چشمهای پر از اشک به چشمهاش خیره شد و از ته دل گفت: "دوست دارم..."
آدم از لای درختا این صحنه رو دید!
***
شیطان و حوا همیشه عاشق هم بودن. خیلی قبل تر از اینکه آدم حوا رو ببینه.
آدم که سوگلی خدا بود، تا حوا رو دید گفت "من این رو میخوام". خدا هم با اینکه میدونست شیطان چقدر حوا رو دوست داره گفت: "باشه... دستتونو میذارم تو دست هم!"
همینجا بود که شیطان فهمید با کی طرفه... و توی مهمونیه معرفی، اونجوری کفر خدا رو در آورد!
***
حوا شیطان رو بغل کرد و با تمام وجود بوسید. شیرین ترین بوسه ی کل زندگی هر دوی اونا...
ولی قبل از اینکه از هم جدا شن، آدم دوید، سیب رو از دست شیطان قاپید، یه گاز خورد و سوت زد...
خدا، سوار بر تخت روان به همراه یه لشکر فرشته سر رسید و رو به همه ولی خطاب به آدم گفت: "آدم جون، این بود؟!... این بود جواب محبت های من؟!! حالا که اینطور شد هم تو هم این زنیکه رو تبعید میکنم زمین تا این سیبی که خوردین کوفتتون بشه..."
شیطان گریه میکرد، به پای خدا افتاد ولی خدا روشو کرد اونور... به پای آدم افتاد گریه کرد. التماس کرد. پاشو بوسید و آدم در جواب گفت: "اون موقعی که خدا گفت به پام بیافتی لات بازی در می آوردی... الان عر بزن!!!" و به خدا اشاره کرد که به فرشته ها بگه بگیرنش!
.
.
.
شیطان چشمک خدا به آدم رو دید. و نگاه پر از اشک و التماس حوا رو که سعی میکرد خودشو از دست فرشته ها آزاد کنه... و با خودش عهد بست که انتقام بگیره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر