یکی بود یکی نبود
یه دیو سیاه بد ترکیبی بود به نام دیو سیاه بچه پرو خوار !!
یه دیو سیاه بد ترکیبی بود به نام دیو سیاه بچه پرو خوار !!
این دیو عاشق بچه پرو هایی بود که یواشکی یه گوشه می شاشن و با تیرکمون سنگ به پنجره همسایه ها می زنن و فرار می کنن و گربه ها رو تو گونی می کنن و ...
البته عاشق خوردنشون !!
دیو بچه پرو خوار هر روز یه بچه پرو رو از تو خیابون می دزدید و یه لقمه چپ می کرد !
از طرفی چون هیچکس از گم شدن و نبودن یه بچه پرو ناراحت نمی شد و دنبالش نمی گشت راز دیو بچه پرو خوار هیچوقت بر ملا نمی شد !
از قضا بعد چند سال دیگه برای دیو بچه پرو خوار غذا کمیاب شد ! ا
دیو که دید بچه های معمولی اصلا خوشمزه نیستن و از طرفی کم شدن بچه پرو ها هم کم کم داشت خبر ساز می شدند تصمیم گرفت یه رژیم حسابی بگیره و گیاه خوار بشه !
راستی یادم رفت بگم دیو بچه پرو خوار سابق گیاه خوار کنونی روزها برای اینکه کسی بهش شک نکنه می شد یه مجسمه و وا میستاد وسط میدون شهر !!
کی باورش می شد که یه دیو بچه پروخوار وسط میدون شهر از صبح تا شب عینهو مجسمه بایسته ؟
خلاصه این داستان ادامه داشت تا یه روز سرد زمستون عین همین روزها یه بچه پروی اومد و پای مجسمه ! ببخشید پای دیو داستان ما شاشید !! اونم یواشکی !! اونم کجا وسط میدون شهر !! عجب بچه پرو یی بود خدای من !!
خوب فکر میکنید شاشیدن پای یه مجسمه نتیجه اش چی می شه ؟
آقا اونروز از صبح هر کی از اونجا رد می شد با تعجب به دیو وسط میدون ما یه نگاه می انداخت و زیر لب می گفت : نکنه این زنده باشه ؟
آخه می دونی درست زیر پای دیو ما شاش اون بچه پرو هنوز خشک نشده بود که !
دیو داستان ما می دونید از صبح تا شب به چه چیزی فکر می کرد ؟
آفرین می بینم که ذهن یه دیو بچه پرو خوار را به خوبی می خونید !

درسته اون به این فکر می کرد که یه رژیم غذایی با یه بار بی پرهیزی که شکسته نمی شه !
نه خدایی می شه ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر